شهدا در عرصه ی علم و دانش
از درس غافل نمی شد
شهید انور فرخی
هنوز بسیج مستضعفان تشکیل نشده بود، در پادگان شهید چمران اردبیل یک دوره آموزش نظامی تدارک دیده بودند، من و انور تصمیم گرفتیم در این دوره، برای کسب مهارت های لازم ثبت نام کنیم. با هم به پادگان رفته، به مسئولان ثبت نام مراجعه کردیم.
مسئول ثبت نام با دو سه نفری که کنارش بود. نگاهی به قد و قامت کوچک ما انداخت. سپس در حالی که می خندید، گفت: «بچه ها! شما هنوز خیلی کوچک هستید. بروید درستان را بخوانید. جبهه و جنگ برای شما زود است. اگر پدر و مادرهایتان بفهمند ناراحت می شوند».
با ناراحتی برگشتیم. انور گفت: «قضیه را با پدرم در میان می گذارم.» پدر انور روحانی مومن و متعهد به آرمانهای انقلاب و اسلام و مبارزی سلیم النفس بود. در واقع او معلم و مربی اصلی ما محسوب می شد. قضیه را با پدر انور در میان گذاشتیم. پدر انور نه تنها ناراحت نشد بلکه از تصمیم ما استقبال هم کرد. این بود که شخصاً ما را برای فراگیری آموزش نظامی و مهارت های لازم به پادگان شهید چمران معرفی کرد.
انور با شروع جنگ دفعه های مکرر به صورت داوطلب در مناطق جنگی کشور حضور یافته، در عملیات مختلف شرکت می کرد.
او در درس خواندن از شاگردان ممتاز و تیزهوش بود. با وجود این که بیشتر اوقاتش در جبهه سپری می شد با تمام مشکلات و سختی های جنگ باز از درس و مشق غفلت نمی کرد. فرصت که پیدا می کرد سرگرم مطالعه می شد. بارها اتفاق افتاده بود که برای برگزاری امتحان یا شرکت در یک آزمون برای حضور به موقع در جلسه امتحان، کیلومترها راه را پیاده می پیمود. (1)
شاگرد نورانی
شهید حسین نوری
فرماندهان رده بالا، مردان میان سال و جوانان به چشم می خوردند. کلاس ها در مسجد تشکیل می شد. آنها با شوق خاص در جلسه حضور می یافتند. کسانی که نور ایمان از چهره شان ساطع و گرد جبهه بر پیشانی هایشان نشسته بود گاهی از خاطرات سنگر سخن به میان می آمد از عشق گفته می شد. از ایثار و سرسپردگی به معشوق انسان برای یک لحظه احساس می کرد که با گفته های آنان و معنویت کلامشان از خاک جدا شده و به افلاک پای نهاده است، احساس می کرد، در آسمان والای اندیشه آنان سیر می کند و باز درس بود و درس. در این کلاس، معلم شاگرد بود و شاگرد معلم صفا و صمیمیت موج می زد چه خوب شاگردانی! امروز با تو هستند، در کنار تو و در اسارت این قالب خاکی و گرفتار در زندان خاک و همین شاگردان، فردا سوار بر بال برخی فرشتگان و عروج به عالم افلاک. وقتی با انسان وداع می کردند انگار که روح از جسم جدا می شود. با چشم هایشان راز می گفتند و با سکوتشان پیام می رساندند با لبخندشان انسان را به خویشتن خویش متوجه می ساختند و با دست به دیار نور اشاره می کردند و پای در ابدیّت می گذاشتند و به تو می گفتند: «راه یافتیم. آگاهانه آن را انتخاب کردیم و شما را نیز به رفتن دعوت می کنیم.»
حسین نوری از شاگردان سابق من بود که در جبهه نیز در کلاس حضور می یافت. ارادت خاصی به او داشتم. با اینکه سن و سالی نداشت، اما بسیار مودّب بود و در برابر معلّم خاضع، بیشتر اوقات با من بود. از خانواده ای نجیب و زجر کشیده روستایی و مستضعف ولی آگاه. دیدن چهره اش تو را به یاد خدا می انداخت روزی در کلاس حضور نیافت. تصور بر این بود که به مرخصی رفته است. کلاس تمام شده بود که سراسیمه و در حالی که لباس رزم پوشیده بود با کلاه آهنی و بادگیر به سراغم آمد.
چهره اش بر افروخته بود و لبخند می زد، گفتم: «کجا با این عجله؟» گفت: «آقا! دارم می روم خط. همه ی بچه ها در حال حرکت هستند. من آمدم با شما خداحافظی کنم.»
خواست دست مرا ببوسد، نگذاشتم، او را در آغوش گرفتم و پیشانی اش را بوسیدم. گویا ندایی درونی فریاد می زد؛ او خدایی شده است. می خواست کلامی بگوید ولی آن را مز مزه می کرد.
گفتم: «ان شاءالله با پیروزی بر می گردی.»
لبخند معنی داری زد. آهسته گفت: «ما می رویم. شاید دیگر همدیگر را نبینیم.»
این جملات به یکباره قلب مرا در هم فشرد. با خود گفتم: «آری! اینکه بچه ها به شوخی می گویند: رنگ شهادت بر صورتت افتاده، درست است.»
از من جدا شد. ولی آهسته آهسته می رفت. گاهی نگاه به عقب می کرد و من با پاهای بی رمق او را بدرقه می کردم. در حالی که اشک از چشمانم فرو می ریخت و بغض گلویم را می فشرد، این اشعار را با خود زمزمه می کردم؛ «ای ساربان آهسته ران، کآرام جانم می رود، آن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود.»
در جلسه ای که بعد از ظهر تشکیل شد، پیوسته او را یاد می کردم و هر بار چشمانم از اشک پر می شد و صدایم در اثر بغض تغییر می کرد که شاگردان آن را احساس می کردند. همه ی آنان اعتقاد داشتند که «حسین» واقعا ملکوتی بود.
فردا صبح جلو مسجد ایستاده بودیم و آماده می شدیم تا جلسه درس تشکیل شود. یکی از دوستان به سرعت به من نزدیک شد و گفت: «می دانی؟»
گفتم: «چه؟»
گفت: «حسین نوری دیشب ساعت 10 شهید شد.»
در حالی که اشک حسرت از چشمانم جاری بود گفتم:
حسین جان شهادت گوارای تو باد. این است معنی فناء فی الله و بقاء بالله.» (2)
آفتاب مجنون
شهید گمنام
ماه مبارک رمضان مصادف با خرداد سال 1364 شمسی، نور و معنویت سراسر فضای جبهه را پر کرده بود. تیپ الغدیر غرق در معنویت بود و من به اتفاق جمعی از فرهنگیان در مجتمع آموزشی- درون کانتینر- نشسته بودیم. صدای دلنشین قرآن از بلندگوی تیپ پخش می شد، مسئول مجتمع سوال کرد که چه کسی حاضر است به خط مقدم برود؟ عده ای از رزمندگان می بایست در امتحان نهایی دیپلم، سوم راهنمایی و پنجم شرکت کنند ولی از آنجا که امکان جمع شدن آنها در پادگان وجود ندارد، بایستی در سنگرهایشان امتحان بدهند. من داوطلب شدم.
یکی دیگر از برادران هم اعلام آمادگی نمود. قرار شد ساعت 4 بعدازظهر حرکت کنیم. رأس ساعت مقرر وانت تویوتایی جلو مجتمع ایستاد. راننده ی آن، جوان 19 ساله ای بود. سیمایی نورانی داشت. با لبخندی اعلام کرد: «مسافران کربلا کجایند؟»
مسئول مجتمع، من و آن رزمنده ی دیگر آماده شدیم، یک روحانی نیز به جمع ما پیوست. آن روحانی هم بار اول بود که به خط مقدم اعزام می شد. من و برادر همکارمان عقب وانت و مسئول مجتمع و برادر روحانی، راننده ی جوان نیز جلو وانت تویوتا سوار شدیم و حرکت کردیم. از پادگان بیرون آمده، اهواز را پشت سر گذاشتیم. به پادگان حمید رسیدیم. به هر گوشه ای که می نگریستی، خاکریزهایی به چشم می خورد که بقایای تجاوز دشمن را نشان می داد. تانکهای منهدم شده، خودروهای سوخته و تابلوهایی که به نام شهدا مزیّن شده بود موقعیت شهید ابراهیمی، موقعیت شهید صفوی و....
پس از طی مسافت زیادی خودرو در محلی مانند ایست بازرسی ایستاد. از راننده سوال کردیم: «اینجا کجاست؟»
گفت: «پل خیبر، جاده کربلا».
در همین زمان صدای انفجاری از چند صد متری به گوش رسید و گرد و خاکی به آسمان بلند شد. معلوم شد که دشمن مواضع خودی ها را زیر آتش گرفته است. وارد پل خیبر شدیم، پلی که از معجزات محسوب می شد. پلی که چشمان غرب و شرق را کور کرده بود. لحظه به لحظه آتش دشمن شدید تر می شد. بیشتر خمپاره ها به طرف پل اصابت می کرد، گاهی هم خودرویی هدف قرار می گرفت و تعدادی شهید و مجروح می شدند. وارد جزیره ی مجنون شدیم، گویا نام با مسمایی است! این جزیره از عظمت ایثار و شهادت سرگشته و مجنون شده بود یا جزیره ای بود که رزمنده عاشق از خود بی خود شده، مجنون وار سر به آستان معشوق نهاده بودند. آفتاب خون رنگ مجنون پشت نخل ها پنهان می شد و شفق سرخ، گرد سرخ رنگی بر سر رزمندگان می پاشید. زمان مغرب فرا رسید، متوقف شد و با عده ای رزمندگان مازندرانی به امامت روحانی همراه خودمان، قامت به اقامه نماز بستیم. رکعت دوم نماز بودیم که صفیر گلوله ی «خمپاره ای» در فضا پیچیده و بلافاصله در فاصله ی نه چندان دور منفجر شد. همه خود را به زمین انداختند. به هر تقدیر نماز را پایان بردیم و عازم خط مقدم شدیم، سراسر جزیره را آب فرا گرفته بود. تنها جاده های باریکی از آب بیرون بود و هر روز روی این جاده، خاک می ریختند تا زیر آب نرود. گویا دشمن آب را با دستگاههای پمپاژ، به این جزیره هدایت می کرد.
تاریکی مطلق حاکم بود و خودرو به سختی روی جاده عبور می کرد. ناگهان راننده جوان خودرو را توقف ساخت و گفت دیگر امکان ندارد پیش برویم. از اینجا باید با قایق رفت.
قایق ها با موتور خاموش حرکت می کردند. زیرا صدای موتور قایق، دشمن را متوجه می ساخت. وسایل لازم را در قایقی قرار داده با اتفاق سکانچی به سوی خط حرکت کردیم. در هر دقیقه چند خمپاره اطراف ما فرود می آمد و در آب منفجر می شد.
می گفتند: «دشمن از سه جهت ما را زیر نظر دارد.»
در یک لحظه، همه ی گذشته و آن چه پشت سر گذاشته بودیم، را از یاد بردم. پدر، مادر، برادر، دوست، کار، زندگی و......
تنها به امید آینده و به فکر اینکه هر لحظه ممکن است قدم به جهان دیگر بگذارم، بودم. آهسته زیر لب استغفار کردم. راننده ی قایق به شوخی گفت: «حالا دیگر نزدیک است وارد محور عراقی ها شویم.»
ناگهان نور ضعیف چراغ قوه ای توجه ما را به خود جلب کرد. به طرف نور رفتیم. سنگر و فرماندهی بود. یکی یکی از قایق پیاده شدیم. داخل سنگری رفتیم که آب کف آن را فرا گرفته بود. ظرفیت هفت- هشت نفری داشت. می گفتند امشب شب آرامی است. هدف خود را بیان کردیم. فرماندهی دستور داد نیروهای داوطلب امتحان به سنگر فرماندهی بیایند. نیم ساعتی گذشت. رزمندگان یکی یکی به سنگر می آمدند، سوالات را به آنها می دادیم و خودمان چراغ قوه بالای سر آنها نگه می داشتیم تا زیر نور آن، پاسخ سوالات را بدهند. تاکنون چنین امتحانی ندیده بودم. امتحانی که در امتحان بود! (3)
دوست دارم بدانم چطوری درس می خوانی
شهید ایوب بلندی
با ایوب هم دانشگاهی شدم. او ترم آخر مدیریت دولتی بود و من مدیریت بازرگانی را شروع کردم.
روز ثبت نام، مسئول امور دانشجویی تا من را دید، شناخت «خانم غیاثوند؟ درست است؟»
چشم هایم گرد شد «مگر روی پیشانیم نوشته اند؟»
- نه خانم. بس که آقای بلندی همه جا از شما حرف می زند.
می نشیند، می گوید خانم، بلند می شود، می گوید خانم. من هم کنجکاو شدم. اسمتان را که توی لیست دیدم، با عکس پرونده تطبیق دادم. خیلی دوست داشتم ببینم این خانم غیاثوند کیست که آقای بلندی این طور از او تعریف می کند. کلاسم که تمام شد، ایوب را دم در دیدم. منتظرم ایستاده بود.
برایم دست تکان داد. اخم کردم «باز هم آمدی از وضع درسیم بپرسی؟ مگر من بچه دبستانی ام که هر روز می آیی در کلاسم با استادم حرف می زنی؟»
خندید «حالا بیا و خوبی کن. کدام مردی این قدر به فکر عیالش هست که من هستم؟ خب دوست دارم ببینم چه طور درس می خوانی.» استاد ایوب را دید و به هم سلام کردند. (4)

پی‌نوشت‌ها:

1. حقیقت سرخ، ص 109.
2. مسافر ملکوت، صص 80 و 83.
3. مسافر ملکوت، صص 48- 45.
4. اینک شوکران 3، ص 56.

منبع مقاله: موسسه فرهنگی قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(علم و دانش)، تهران، موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول